هستيهستي، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

هستي من فرشته آسماني

هستي- مامان منتظرته

هستي جونم مامان و بابا توي زندگي فقط تورو كم داشتن كه خدا بهشون لطف كرد و تو رو به ما داد هستي جونم روز 17 فروردين من فهميدم كه تو اومدي توي دل من اون روز قشنگ ترين روزم بود مامانت با تمام وجودش مواظب تو هستش و به خاطر تو هر سختي رو تحمل مي كنه  ...
15 آبان 1391

اولين حركت هستي

عزيز دلم اولين روزي كه تكون خوردي 21 تير بود وارد ماه 5 شده بودم همش نگران بودم كه چرا دير تكون مي خوري ولي اونروز خوابيده  بودم كه حس كردم يك دست كوچك داره بهم ضربه مي زنه اينقدر خوشحال شدم به بابايي گفتم كلي ذوق كرديم عزيز دلم حالا كه ماه هشت داره تموم مي شه وقتي سركار دارم با ارباب رجوع حرف مي زنم چنان ضربه هايي مي زنه كه انگار مي خواي ارباب رجوع رو بزني گل من                     ...
10 آبان 1391

منتظر اومدنت هستیم

    من و بابا لحظه شماری می کنیم که بیایی جوجوی من ديگه چيزي نمونده دكتر ديروز گفت 14 آذر تو ميايي جوجوي من بي صبرانه منتظر اومدنت هستيم      صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته ها می آید  انگار آمدن تو نزدیک است  لمس بودن تو مبارک   ...
9 آبان 1391

تعیین جنسیت کوچولوی من

  ٢ ٠ هفتگیت وقتی رفتم سونو گرافی همون بار اول معلوم شد دخملی خیلی خوشحال شدم همیشه آرزو داشتم یک دختر داشته باشم موهاشو ببندم دامن کوتاه پاش کنم خدا آرزوم براورده کرده وقتی اومدم توی ماشین به بابا یی گفتم پسر بوده ببینم عکس العملش چیه صورتش رفت تو هم گفت انشالله سالم باشه گفتم دلت چی می خواست گفت من دوست داشتم هستی باشه آخه بابایی اسمت تو رو انتخاب کرده بعد بهش گفت دختر بوده اینقدر خوشحال شد نمی دونست چیکار کنه همون موقع رفت یک دسته گل برات خرید که نگهش داشتم بیایی بهت بدم اولین هدیه بابا ظرف غذا بود که اونروز خرید         ...
9 آبان 1391

در کنارم زندگی آغاز کن

عاقبت در یک شب از شب های دور                                                        کودک من پا به دنیا می نهد  آن زمان بر من خدای مهربان                                     &nbs...
9 آبان 1391

گنجشك من

گنجشگک اشی مشی از قصه ها بیرون بیا برلب بوم ما نشین بپر بالا تو آسمون   بگو به ابر مهربون که چشم پر اشکی داره بیاد به شهر تشنمون بارون شر شربباره   ببین هوای شهر ما تو چنگ دود اسیر شده بگو به باد با لشکرش بیاد که خیلی دیر شده   گنجشگک اشی مشی بخون بگوش آدما کاری کنم که شهرمون بمونه سبز و با صفا   گنجشگک اشی مشی از قصه ها بیرون بیا برلب بوم ما نشین بپر بالا تو آسمون   بگو به ابر مهربون که چشم پر اشکی داره بیاد به شهر تشنمون بارون شر شربباره   ببین هوای شهر ما تو چنگ دود اسیر شده بگو به باد با لشکرش بیاد که خیلی دیر شده   گنجشگک اشی مشی بخون بگ...
7 آبان 1391

این شعری که وقتی به دنیا اومدی مامان می خواد برات بخونه عروسک من

        عروسک قشنگ من قرمز پوشیده تو رخت خواب مخمل آبی خوابیده یه روز مامان رفته بازار اونُ خریده قشنگ تر از عروسکم هیچ کس ندیده عروسک من          چشماتُ وا کن            وقتی که شب شد             اون وقت لالا کن بیا بریم توی حیاط با من بازی کن توپ بازی و شن بازی و طناب بازی کن ...
7 آبان 1391

فقط به خاطر تو

فقط به خاطر تو 5 ماه استراحت مطلق بودم            فقط به خاطر تو سايز پام از 37 به 40 رسيده فقط به خاطر تو هيچ شريني نمي تونم بخورم   فقط به خاطر تو دختر شاه پريون   ...
7 آبان 1391
1